پارساپارسا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

parsa jooni

پارسای عزیز ما در تاریخ ٢٦\١٠\١٣٩٢  ساعت ٨:٥ دقیقه صبح در بیمارستان شهید مصطفی چمران تهران به دنیا اومد.

وزن پارسا زمان تولد ٣کیلو و ٧٠ گرم , قد ٤٨ سانت , دور سر ٣٤ سانت , دور سینه ٣٣.٥ سانت بود

ax

واکسن دو ماهگی

واااااااااااااااااااای که چه روزی بود واقعا وحشتناک بود. صبح که بیدار شدیم یکم بهت شیر دادم بعدش چند قطره استامینوفن دادم که کمتر اذیت بشی .رفتیم بهداشت تو خواب بودی وقتی نوبتمون شد و تو رو خوابوندم رو تخت چشماتو باز کردی.پرستار گفت پاهاتو محکم بگیرم اما من نتونستم و بابات اومد کمکم و پاهاتو نگه داشت همین که سوزنو زد جیغت رفت هوا اما ٢ دقیقه بعد ساکت شدی و خوابت برد .منم به امید اینکه پسرم شجاعه و اذیت نشده کارای خونه تکونیه عید و میکردم که ناگهان بیدار شدی و جیغ و فریاد می زدی .هیچ جوره نتونستم ارومت کنم خیلی گریه میکردی جز بابام کسی در دسترس نبود تا زنگ زدم و صدا گریه هاتو پشت تلفن شنید خودشو رسوند کلی کمکم کرد تونست ارومت کنه دوباره ...
4 ارديبهشت 1393

دست خوری

مامان بیا دیگه گشنمه. اگه دیر بیای دستمو میخورماااااااااااااااااااااااااا نیومدی دیگه . باشه منم دستم میخورم الان صورتمم چنگ می زنم ...
25 اسفند 1392

بی خوابی های تو و خواب الودگی من

حسابی از دستت کفری ام اخه انصافم خوب چیزیه پسر! این رسم مردونگی نیست دست بردار از این کار.چه کاری؟؟؟ از ساعت ۱۱ شب تلاش واسه خوابوندنت شروع میشه اما هیچ وقت موفقیت امیز نیست.اگه دیگه خیلی خسته باشی و به من رحم کنی ۴-۴:۳۰ صبح میخوابی اما  شده تا ۸ صبح هم بیدار بودی تو طول روز هم سر جمع ۶ساعت میخوابی .نمیدونم چیکار کنم بد جوری تشنه ی خوابم اونم خواب شب .روز که خواب نمیچسبه.قبل از این هر جا پستونک میدیدم میگفتم پیف پیف واه واه من که ب پارسا پستونک نمیدم اما با عرض شرمندگی الان میگم اقای پستونک و واسش احترام زیادی قایلم .اخه تو این شبها ی جورایی همکار من شده تا وقتی بتونم چشمامو باز نگه دارم خودم در خدمتتم حتی تو طول شب چندبار دست و صو...
21 اسفند 1392

پروسه ی ختنه

سلام پسر ناز نازی من میدونم خیلی دیر به دیر آپ میکنم آخه تمام وقتمو گرفتی .نه به کارای خونه میرسم نه میتونم درس بخونم .تو این مدت غذاهام یا نپخته یا سوختس خوب بریم سر اصل مطلب که همون عمل طاقت فرسای ختنه است .که البته شما مثل یه مرد از پسش بر اومدی شیر مرد من.وقتی ٢١روزت بود یعنی ١٦ بهمن ٩٢ بردیمت واسه ختنه البته بگما از چند روز قبل دنبال یه دکتر خوب میگشتم که جراحی کنه اخه الان همه دکترا خودشون راحت کردنو حلقه میندازن که طی تحقیقاتی که داشتم اصلا مناسب نیست و از همه بدتر این که باید یه هفته تو بدنت میموند اما شما به شیوه ی جراحی با لیزر ختنه شدی .اون روز من و مامانم و عموت و بابابزرگت همراهبت کردیم.دکتر نذاشت من کنارت باشم مامانم...
16 بهمن 1392

عکس های ده روز اول

سلام پسرم .امروز میخوام چند تا از عکس های ده روز اول زندگیتو واست بذارم عزیزم.   ناز و ادات وقتی که خوابی   خنده هات مظلوم شدنت ...
14 بهمن 1392

فردا به دنیا میای

سلام عشقم فردا پنجشنبه شما قرار دنیا بیای و فکر به این اتفاق شیرین و بزرگ زندگیم منو بی خواب کرده،مثلا تصمیم داشتم امشب حسابی بخوابم و استراحت کنم که تو بیمارستان سر حال باشم اما فکروخیال نمیذاره پلک رو هم بذارم.یه لحظه تو میای تو ذهنم که بغلت کردمو چسبوندمت به خودم ،خندم میگیره.یه لحظه فکر میکنم اگه فردا بمیرم چی میشه،گریم میگیره.یه لحظه میگم اگه خدایی نکرده مشکل داشته باشی چی میشه،استرس میگیرم.و خیلی فکرای دیگه. اخه از شانس بد همه سرما خوردیم از این انفولانزاهای فصلی.من بابات مامانم مامان بابات دو تا عموهات بابای بابات همه مریض شدیم.بابات که اونقد حالش بد بود منو تنها گذاشتو رفت خونه خودمون بخوابه و صبح بیاد دنبالمون بریم بیمارستا...
7 بهمن 1392

روز تولدت

سلام پارسای نازم سلام عزیزم  سلام عشقم .عمرم الان نوشتن واست یه حس و حال دیگه ای داره خیلی شیرین تر از قبله اخه دیگه شما تو بغلمی .امروز ١٢ روز که به دنیا اومدی و من بلاخره وقت کردم یه کوچولو بیام و وبلاگتو آپ کنم . از روز دنیا اومدنت برات بگم که خیلی سخت اما شیرین بود.صبح ساعت ٤ از جام پا شدم و شروع کردم به حاضر شدن یه کم خودمو خوشگل کردم و زنگ زدم باباتو بیدار کردم چندتا عکس انداختم تا ساعت ٥ شد و بابابزرگتینا اومدن دنبالمون و رفتیم بیمارستان.تا وارد بیمارستان شدیم گفتن فقط من و بابات میتونیم بریم بالا .منم با همه خداحافظی کردم و رفتیم بالا.جلوی بخش زایمانم دیگه باباتو نذاشتن بیاد و تنها شدم با کلی استرس وارد بخش شدم اونجا یه...
7 بهمن 1392

این روزها...

ﺳﻼﻡ ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻟﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﯾﻪ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﺎﺻﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻢ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺩﺍﺭﻡ ﺫﻭﻕ ﺯﺩﻩ ﺍﻡ ...ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﻧﻤﯽ‌ﻓﻬﻤﻢ .ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺯﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺟﻠﻮ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﺪ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ۲۶ﺩﯼ .ﺑﺎﯾﺪ ﺳﺎﻋﺖ ۶:۳۰ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭼﻤﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ۷:۳۰ ﻋﻤﻞ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻪ .ﺍﻵﻥ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺗﺎ ﺑﯿﺎﯼ ﺑﻐﻠﻢ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻫﻢ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ .ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﯿﺎﯼ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﻮﻧﻮ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺗﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻭﺍﺳﻪ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﮑﻮﻧﺎﺗﻮ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭ ... ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺑﮕﻢ:ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻪ ﮐﻠﯽ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺭﯾﺰﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﻭﺍﺳﻪ ﺍﻭﻣﺪﻧﺖ ﮐﻠﯽ ﺫﻭﻕ ﺩﺍﺭﻩ ﯾﻪ ﭘﺴﺮﻡ ﭘﺴﺮﻣﯽ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﯿﺎ ﻭ ﺑﺒﯿﻦ .ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺍﺵ ﺣﺲ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻣﻨﻢ ﯾﮑﻢ ﺑﺮﺍﻧﮕﯿﺨﺘﻪ ﺷﺪﻩ .ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻫﺎ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺣﻮ...
23 دی 1392

ویزیت 36 هفتگی

سلام عزیزم امروز سی و شش هفته رو هم باهم تموم کردیم یکم خیالم راحت شد اخه از امروز به بعد هر وقت به دنیا بیای مشکلی واست پیش نمیاد و به دستگاه احتیاج پیدا نمیکنی اما تو سعی کن همون سر وقت به دنیا بیای تا حسابی تپل مپل شی .امروز رفتم مطب دکتر ،خانوم دکتر نامه ی بیمارستان و داد تاریخ به دنیا اومدنتم واسه ٢٨ ام تعیین کرد گفت میخوام نی نیتو شب ولادت پیامبر و ولادت امام صادق به دنیا بیاری یه نامه هم واسه مسیر نظامی داد که اگه شما پیش دستی کردیو خواستی زودتر به دنیا بیای ما از مسیر نظامی خودمونو برسونیم بیمارستان چمران.سعی میکنم پستارو کوتاه بنویسم که اگه بعد خواستی بخونی حوصلت سر نره بوس بای بای ...
10 دی 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به parsa jooni می باشد